در زمین عشقی نیست که زمینت نزند اسمان را دریاب
روزے به تمام این بے قرارے ها مےخندے
نظرات شما عزیزان:
و ساده از کنارشان مےگذرے...
ایـن قشـنگتریـن دروغیـستـ
که دیگـران بـرای آراـم کردنـتـ به تو مےگویند
آرامش را بازی کنم …
باز باید خنده را به زور بر لبهایم بنشانم …
باز باید مواظب اشک هایم باشم …
باز همان تظاهر همیشگی : ” خوبم …
ذهن من پر از واژه های خیس است.گوش کنی تر می شوی.پس اگر خواستی گوش نکن.
واژه های من زیر باران اشک هایم خیس می شوند؛نم می خورند و در نهایت نابود می شوند.
میان این همه انسان تهی از احساس،من گویی وصله ای ناجور هستم...
دلم می خواهد جدا شوم،
"تنها" باشم میان "جمع"
"تشنه"باشم میان"آب"
ولی بین موجودات بی احساس نباشم.
من دوست دارم از این هیچستان زندگی
به سروستان مرگ پناه برم.
بگذار تا بگویمت چرا.
آخر،می دانی...
در این دنیای ظلمانی که بعضی مادران کنار فرزندان خود خفته اند و برخی دیگر نمی دانند کودکشان چگونه میان صدای آتش وخمپاره،لالایی آنها را می شنود؛
در این دنیا که معنای عشق هوس است نه چیز دیگری؛
در این بیکران ظلمتی که در هر قصه،غصه ای نهفته است؛
در این جهان بی رحم......
دریغا که دیگر روی دنیا نمی توان نام دنیا نهاد.
می دانی،ساکنان دریا پس از مدتی دیگر صدای امواج را نمی شنوند،چون قصه ی انسان فراموشی ست؛تو نیز این قصه را دوباره زمزمه کن و نوشته ی خیس مرا از یاد ببر... .
Power By:
LoxBlog.Com |